پارت سی و نهم :

***

«بی‌محابا تهِ یک راز زمینت بزنند.»

پرتوهای نیمه‌جانِ خورشید، از لابلای ابریشمِ سفیدِ هتل درون اتاق می‌تابید.

مقابلش ایستاده بودم؛ درحالی که نمی‌دانستم در ذهنش دیگر چه می‌گذرد که من شایستۀ دانستنش نیستم. رَخت از تن جدا کردم و ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.